آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دختر نازم آوین

روز عشق و اولین بلیت قطار به نام تو

عزیز مامان امروز خیلی خوشحالم مامانی و میخوام این شادی رو با تو هم شریک بشم. همیشه وقتی بابایی میره سرکار من و تو هنوز تو خواب نازیم.میدونی امروز صبح وقتی چشمامو باز کردم چی دیدم؟ . . . یک شاخه رز قرمز کنار بالشم بابایی مهربون قبل از رفتنش اونو گذاشته بود تا من و تو یه روز عشق شاد رو شروع کنیم. عزیزم این اولین سالی هست که تو روز عشق تو رو هم داریم و هردومون خیلی زیاد شادیم. به محل کار بابایی زنگ زدم و از طرف هردومون ازش تشکر کردم   راستی دیروز پیش فروش اینترنتی بلیت قطار برای عید نوروز بود. بلیت گرفتن رو بین من و بابایی و عمو علی تقسیم کرده بودیم. قرار بود عمو علی بلیط برگشتمون از مشهد رو بگیره و چون ظرفیت کوپه...
25 بهمن 1390

شیطون بلا

کوچولوی خوردنی من  این روزا خیلی شیطون شدی و دائم شکم مامان رو قلقلک میدی هر روز صبح که بیدار میشیم کلی شیطنت می کنی تا مامان صبحونه بخوره دخمل شکمو.از داشتنت خیلی خوشحالم و از این که با منی. نمی دونم وقتی پا به این دنیا بذاری خوشحال ترم یا الان که جزئی از منی عزیز دلم. روزهایی که با تو ام بهترین لحظه های زندگی منه و این بهترین ها با بودن بابایی در کنارمون جاودانه میشه.   راستی یه خبر خوب: مامانی ناهید برات یه ماشین اسپرت خوشمل خریده. دستش درد نکنه. برسم مشهد عکسش رو برات میذارم گلم. برای با من بودن هایت خداوند را هزاران بار شاکرم ...
23 بهمن 1390

روز اومدن تو

دختر نازم آوین عزیزم وقتی از روزی که فهمیدیم تو هستی یادم میاد دوباره اشک توی چشمام حلقه میزنه. گل دختر مامانی 23 مهر ماه 90 بود که من و بابا فهمیدیم خانوادمون 3 نفره شده. من از خوشحالی اشک میریختم و بابایی زبونش بند اومده بود. هردومون با اون حالمون میخندیدیم و خدا رو شکر میکردیم که میوه زندگیمون رو بهمون داده. داشتن تو شیرین ترین خاطره امسال ماست. هر لحظه دلم برای دیدنت پر میکشه گلم. مواظب خودت باش
19 بهمن 1390

دختر خاله کوچولو

فرشته کوچولوی مامان خاله مهربونت قبل از من نی نی دار شد. روزای آخر بارداریش بود و ما هم برای 8 آذر بلیط داشتیم تا موقع به دنیا اومدن دختر خاله کوچولوت کنار اونها باشیم.روز 5 آذر بود که مامانی زنگ زد و گفت خاله ساجده رو بردن بیمارستان و قراره شیرین خاله زودتر به دنیا بیاد. بابایی هم برای من بلیط گرفت و من زودتر راهی مشهد شدم. تو قطار که بودم دائم به مامانی زنگ میزدم تا بدونم حال خاله ساجده چطوره و مامان از گفتن این که نی نی رو دیده یا نه طفره می رفت. خیلی نگران شده بودم. وقتی رسیدم مشهد که خاله رو از بیمارستان مرخص کرده بودن ولی نیکا کوچولو هنوز بستری بود. دیدن خواهرجونم تو اون وضعیت ناراحت کننده که نگران دخمل شیرینش بود...
18 بهمن 1390
1